حسین الان دیگه چهارماه و نیمش است. جدیدا یاد گرفته پاهاش رو بالا بیاره و با دستاش اونا رو بگیره اما هرکاری می کنه اونا رو بکنه توی دهنش نمی تونه.
دیگه اینکه خیلی علی رو دوست داره و تا علی باهاش حرف می زنه جوابش رو می ده و کلی با صدای بلند می خنده.
فکر کنم معنی غذا خوردن رو هم فهمیده. چون تا می بینه ما داریم چیزی می خوریم آب از لب و لوچه ش آویزون می شه. اما خوب هنوز غیر از شیر چیزی نمی خوره. البته چون من سرکار می رم٬ روزی یه نوبت شیر خشک می خوره که الحمدلله بهش ساخته و فعلا مشکلی نداره.
زانوهاش هم تاحدی محکم شده و وقتی دستش رو می گیریم و وامیستونیمش٬ پاهاش رو سفت می کنه. دیگه کم کم می خواد رو پای خودش وایسه.
نشستن رو هم خیلی دوست داره اما وقتی توی بغل می شونیمش٬ کمرش به سمت جلو خم می شه.
گاهی اوقات هم دمر می ذاریمش یک کمی عقب عقب می ره ( البته خیلی کم). بعضی موقع ها هم که حال و حوصله داشته باشه یه قِلکی می خوره.
راستی تلویزیون هم خیلی دوست داره و هر جا باشه وقتی صدای تلویزیون رو می شنوه سرش رو ۳۶۰ درجه می چرخونه تا تلویزیون رو پیدا کنه و ببینه.
سلام. منو شناختی؟ من خاله حسین و علی هستم دیگه. این عکسهای حسین خیلی خوشگله. من این دو روزه همش نگاشون کردم. فکر کنم آمار وبلاگت رو من ریاد کردم. D: