علی به من گفته که حتما این خاطره رو در وبلاگمون بنویسم:
علی حدودا دو سال و نیمه بود. من داشتم در آشپزخانه کار می کردم علی هم همون دور و برها بود. بعد از یه مدت که ساکت بود و من هم اصلا حواسم بهش نبود با خوشحالی اومد به من گفت : « مامان همه نمک ها رو برات ریختم در سطل شکر»
بعد این حرف قیافه من دیدنی بود نمی دونستم بخندم یا ناراحت شم؟!
راستی علی دیروز از جشن الفبا خیلی راضی بود. بهشون ماشین جایزه دادند٬ ساندویچ و نوشابه خوردند٬ کلی خوش گذروندند٬ اصلا هم درس و مشق نداشتند. که فکر کنم علی از آخریش بیشتر از همه راضی بود.