اون موقع ها که علی کوچیک بود٬ گاهی اوقات بهش می گفتم « مُل مُل » زمانی که حسین رو باردار بودم به علی گفتم تو ناراحت نمی شی من به نی نی هم بگم « مل مل » علی گفت نه.
بعد که حسین دنیا اومد٬ چندباری بهش « مل مل » گفتیم اما کم کم حس کردم علی ناراحت می شه. ما هم یه اسم جدید برای حسین گذاشتیم:« حسین دیسدیلی»
عمر آدم ها چقدر زود می گذرد. دیروز تلویزیون روشن بود و داشت برنامه کودک می داد. من و حسین خانه تنها بودیم. علی رفته بود مدرسه. یک دفعه آهنگ یه کارتون رو که علی در زمان بچگیش خیلی دوست داشت پخش کرد. کارتون یه خرس با مزه به اسم « گوشی تا » اون وقتها من و علی با هم شعرش رو می خوندیم : « یه گوش من تا شده به من می گن گوشی تا »
تا این آهنگ پخش شد٬ خوشحال شدم و رفتم طرف حسین ٬ اصلا حواسم نبود از اون موقع سه چهارسالی گذشته٬ فکر کردم من و علی الان خونه هستیم. یه دفعه متوجه گذر عمر شدم و بزرگ شدن بچه ها و گذر عمر ما.....
:
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
:
یه حدیث هست که می گه هر وقت به تشییع جنازه کسی رفتی تصور کن که تو داخل آن تابوت بودی و از خدا مهلت خواستی٬ خدا هم تورو به دنیا برگردونده.
:
دیشب خبردار شدم یکی از اقوام همسرم فوت کرده است.........
این حسین آقای ما٬ وقتی سه ماه و سه هفته اش بود٬ کشف کرد که دو تا پای خوشگل داره. اینقدر از این کشفش خوشحال و هیجان زده بود که هی پاهاش رو بالا می آورد و نگاهشون می کرد. خیلی هم توی این کارش جدی بود. چون واقعا کشف خیلی مهمیه. ما هم کلی بهش خندیدیم.