علی دیروز امتحان دیکته داشت. صبح با باباش تا مدرسه رفت. من هم قرار شد با حسین بریم دنبالش. ساعت ۸ اول خرداد ۱۳۸۶ اولین امتحان کتبی آخرسال علی شروع شد. ساعت ۸.۵ هم تموم شد. من و حسین با کالسکه دم در مدرسه منتظر علی بودیم. بعد سه تایی اومدیم خونه. علی خیلی خوشحال بود و می گفت دیگه می تونم شبها دیر بخوابم. البته هنوز یه امتحان دیگه روز یکشنبه داره. این اولین تعطیلات تابستانی علی است که امیدوارم حسابی بهش خوش بگذره.
امروز اول صبحی کلی ذوق زده شدم. برای اینکه ببینم وبلاگم به لیست جستجوی گوگل اضافه شده یا نه کلمه « دیسدیلی » رو سرچ کردم. نتیجه ش برای من باور کردنی نبود.
توی کل دنیا فقط یه دیسدیلی وجود داره اونم « حسین دیسدیلی » ما هست. واقعا جالبه.
حسین دیشب آخر شب تازه سرحال شده بود و کلی دست و پا می زد و می خندید. فقط منتظر بود باباش یه پیشتیلی بهش بکنه تا ریسه بره. وقتی هم که باباش قایم می شد اونقدر سر و صدا می کرد که یعنی بیا دیگه کجا رفتی؟
علی تازگی ها یه شعر ساخته که برای حسین می خونه :
« آره حسین آره حسین خیلی خطرناکه حسین»
البته ما شعر رو تغییر دادیم و به حسین می گیم:
« سلام حسین سلام حسین خیلی خوش اخلاقی حسین»
حسین دیروز یه کم کم یاد گرفت که سینه خیز جلو بره. هر سه تاییمون اونقدر هیجان زده شده بودیم که نگو. هی یه چیزی جلوش می ذاشتیم که مجبور شه سینه خیز جلو بره و بردارتش.
سینه خیز رفتنش بامزه بود. باسنش رو با اون پوشک قلمبه می داد بالا و پاهاش رو توی سینه ش جمع می کرد تا یه کم بیاد جلو بعد دوباره پاهاش رو دراز می کرد.
علی هم به جای اینکه حواسش به من باشه تا دیکته ش رو بگم مدام به حسین می خندید. حسین هم که منتظره تا علی بهش بخنده تا خودش هم ریسه بره. خلاصه دیشب ماجرایی داشتیم.
علی به من گفته که حتما این خاطره رو در وبلاگمون بنویسم:
علی حدودا دو سال و نیمه بود. من داشتم در آشپزخانه کار می کردم علی هم همون دور و برها بود. بعد از یه مدت که ساکت بود و من هم اصلا حواسم بهش نبود با خوشحالی اومد به من گفت : « مامان همه نمک ها رو برات ریختم در سطل شکر»
بعد این حرف قیافه من دیدنی بود نمی دونستم بخندم یا ناراحت شم؟!
راستی علی دیروز از جشن الفبا خیلی راضی بود. بهشون ماشین جایزه دادند٬ ساندویچ و نوشابه خوردند٬ کلی خوش گذروندند٬ اصلا هم درس و مشق نداشتند. که فکر کنم علی از آخریش بیشتر از همه راضی بود.