خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

کلاس دوم

علی امسال به کلاس دوم رفت. از یه هفته قبل برای شروع سال تحصیلی لحظه شماری می کرد. راستش امسال اولین سالی بود که علی تابستون خونه بود. سالهای قبل تابستونها هم به مهد می رفت. اما امسال حسابی توی خونه خوش گذروند. برای همین شروع سال جدید و رفتن دوباره به مدرسه براش خیلی خوشحال کننده بود.

اسم خانمشون خانم مشهدیه. علی هروقت می خواد راجع بهش حرف بزنه چشماش از شادی برق می زنه. خدا کنه تا آخرش هم همینطور باشه.

علی عزیزم آغاز سال تحصیلی رو بهت تبریک می گم.

علی جون موهات کو؟

آقای پدر چند هفته پیش تصمیم گرفت موهای علی رو با ماشین بزنه تا حسابی توی تابستون خنک بشه. علی اولش کاملا مخالفت می کرد اما بالاخره راضی شد. این هم نتیجه کار آقای پدر.

                                        قبل از عملیات

                                       بعد از عملیات

 

سودوکو

من حل کردن جدول سودوکو رو خیلی دوست دارم. یه موقع ها در زمان بیکاری از این جدول ها حل می کنم. چند روز پیش علی به من گفت مامان به من هم یاد بده این جدول ها چه جوری حل می شن. من هم با اینکه می دونستم نمی تونه از عهده ش بربیاد فقط برای اینکه دلش نشکنه بهش یاد دادم. اما بعد در کمال ناباوری دیدم که تونست یه جدول سودوکو حل کنه. این جدول مخصوصا برای یه بچه کلاس اولی خیلی سخته و نیاز به تجزیه و تحلیل داره که توی هر خونه ای چه اعدادی می تونن قرار بگیرن. خلاصه که برای من و باباش حسابی شگفت انگیز بود.

فرشته مهربان

چند روز پیش دندان نیش بالایی علی افتاد. این هفتمین دندون شیری علی بود که افتاد. زمانی که علی آمادگی می رفت مربیشون گفته بود هرکدومتون که دندونتون افتاد شب بذارین زیر بالش صبح که از خواب بلند شدید فرشته براتون جایزه می آره ( چقدر رومانتیک)  

علی هم هر دفعه این کار رو می کرد و خلاصه فرشته مهربون هم براش جایزه می آورد. زمانی که رفت کلاس اول یکی از دندونهاش توی مدرسه افتاد. علی هم با خوشحالی دندونش رو قایم می کنه تا بیاره خونه و بذاره زیر بالشش که بچه ها شروع می کنند به مسخره کردنش و اینکه فرشته جایزه نمی آره و مامان خودت جایزه می ده ... ( پسربچه ها هم که توی ضایع کردن همدیگه خیلی واردند) خلاصه اومد خونه و همه چیز رو گفت. البته خودش هم قبلا یه بوهایی برده بود و ازم می پرسید مامان این جایزه ها رو خودتون می ذارید؟

به هر حال دوران کودکی هم عالمی داره.

وقتی علی کوچک بود (۳)

یه دفعه علی حدودا سه چهار ساله بود. من دیدم برنج هامون حشره گذاشته. برای همین همه رو آوردم و روی یه پارچه پهن کردم تا حشره هاش برن. علی تا این صحنه رو دید خیلی ذوق زده شد و گفت: « مامان مرسی که برای زنبورها غذا ریختی»

راستی علی وقتی دو سه ساله بود به جای اینکه بگه من غذا می خوام ... من خوابم میاد ... و کلا همه جا به جای من می گفت علی مثلا می گفت « مامان علی غذا می خواد»

یه دفعه رفته بودیم شمال. توی ویلایی که بودیم٬ دم در ورودی یه درخت نخل با برگهای خیلی بزرگ داشت که برگهاش تا پایین اومده بودند و خیلی هم قشنگ بود. اما هر وقت میومدیم بریم داخل یا بیام بیرون از ویلا علی خودش و سفت می چسبوند به ما و تنهایی نمی رفت. آخر سر یه دفعه تا درخته رو دید خودش گفت «مامان علی ترسه» یعنی من از این درخته می ترسم.