خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

علی تازگی ها یه شعر ساخته که برای حسین می خونه : 

« آره حسین آره حسین           خیلی خطرناکه حسین»

البته ما شعر رو تغییر دادیم و به حسین می گیم:

« سلام حسین سلام حسین         خیلی خوش اخلاقی حسین»

یه خبر مهم از حسین دیسدیلی

حسین دیروز یه کم کم یاد گرفت که سینه خیز جلو بره. هر سه تاییمون اونقدر هیجان زده شده بودیم که نگو. هی یه چیزی جلوش می ذاشتیم که مجبور شه سینه خیز جلو بره و بردارتش.

سینه خیز رفتنش بامزه بود. باسنش رو با اون پوشک قلمبه می داد بالا و پاهاش رو توی سینه ش جمع می کرد تا یه کم بیاد جلو بعد دوباره پاهاش رو دراز می کرد.

علی هم به جای اینکه حواسش به من باشه تا دیکته ش رو بگم مدام به حسین می خندید. حسین هم که منتظره تا علی بهش بخنده تا خودش هم ریسه بره. خلاصه دیشب ماجرایی داشتیم. 

وقتی علی کوچک بود (۲)

علی به من گفته که حتما این خاطره رو در وبلاگمون بنویسم:

علی حدودا دو سال و نیمه بود. من داشتم در آشپزخانه کار می کردم علی هم همون دور و برها بود. بعد از یه مدت که ساکت بود و من هم اصلا حواسم بهش نبود با خوشحالی اومد به من گفت : « مامان همه نمک ها رو برات ریختم در سطل شکر»

بعد این حرف قیافه من دیدنی بود نمی دونستم بخندم یا ناراحت شم؟!

راستی علی دیروز از جشن الفبا خیلی راضی بود. بهشون ماشین جایزه دادند٬ ساندویچ و نوشابه خوردند٬ کلی خوش گذروندند٬ اصلا هم درس و مشق نداشتند.  که فکر کنم علی از آخریش بیشتر از همه راضی بود.

 

چند عکس از حسین

این عکس ها مال پنج ماهگی حسین است.

  

                              مگه من دخترم روسری سرم کردید؟

 

 

                     تو این عکس جای واکسن بیمارستانم معلومه

 

 

                                      زشته مردم منو لخت ببینند

 

                       دیگه هوا گرم شده باید لباس تابستونی بپوشم

حسین کوچولو رو پشه زده

همونطور که گفتم چند شب پیش حسین توی پشه بند نبود. حسابی پشه ها حالش رو جا آوردند. بیچاره پسر کوچولومون رو خال خالی کردند.

حالا دیگه حسابی مواظبیم و توی پشه بند می خوابونیمش اما به هر حال دیگه کار از کار گذشته