خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

من و علی

حسین دیگه یاد گرفته به خودش میگه "من" هرچیزی که می خواد با دست میزنه به خودش و میگه "من" این برای من خیلی جالبه. چون علی که کوچیک بود هیچ وقت "من" نمی گفت به خودش می گفت "علی" مثلا هروقت از چیزی می ترسید می گفت " علی ترسه" یادمه حدود دو سال و سه ماهه بود که برای بار دوم ( بعد از یک بار که توی سن یک سال و نیمگی گذاشتمش مهد و حسابی مریض شده بود) مهد گذاشتمش شبها توی خونه همش می گفت "مامان بیاد علی رو ببره خونه علی" اینقدر این جمله رو تکرار می کرد که دل آدم کباب می شد.

حسین حسابی قلدر شده و زورش هم ماشاالله زیاده. هرچیزی رو که بخواد میگه من و به زور از علی میگیره. علی هم که مدام رعایت حالش رو میکنه.

دیروز توی یکی از دفترهای علی یه سری خط کشده میگه این آقائه ، این موتوره، این اسبه. اما انصافا اسبش رو قشنگ کشیده بود.

علی هم این هفته مشغول امتحانات دوره ای بود. دیروز هم رفتند فرهنگسرای ابن سینا و نمایش تماشا کردند تا خستگی امتحانها از تنشون بیرون بره.

راستی علی مبصر کلاس شده. معلومه که خیلی انرژی میذاره و جدی گرفته. چون شبها خیلی بیشتر از قبل خسته س و زودتر خوابش میگیره. بالاخره کارش حساسه دیگه.

موقع خواب

علی هنوز هم خیلی بهم وابسته س. البته من هم ته دلم از این موضوع خیلی خوشحالم.شبها که میخواد بخوابه میگه مامان شما هم بیا پیشم بشین. تا خوابم نبرده هم نرو. منم میرم روی صندلی بغل تختش می شینم. این موقع س که سر و کله حسین پیدا میشه. میدوه می شینه توی بغلم. من هم برای اینکه علی بتونه بخوابه حسین رو می برم بیرون و به علی قول میدم حتی اگه خوابش برد بیام بالای سرش.آقای پدر توی اتاق خودمون خوابیده. حسین رو می برم اونجا و میذارمش روی تخت پیش باباش. دوباره میرم پیش علی. می بینم خوابش برده.  غذاها هنوز روی میزه. اونا رو جمع می کنم و میرم توی اتاق خودمون. می بینم حسین سرش رو روی بالش گذاشته و دمر خوابش برده. میرم می ذارمش سرجاش. توی خواب میگه مامان. چقدر شنیدن این کلمه از زبون یه بچه معصوم لذت بخشه. انگار تمام مهر و محبت و نیازش رو توی این کلمه خلاصه می کنه.

مروری بر خاطرات

امروز روز آخر شعبانه. خیلی ها حتما امروز رو برای پیشواز ماه رمضان روزه می گیرند. امروز سحر که بیدار شدم بعدش خوابم نمی برد. کلی رفته بودم توی خاطرات گذشته. یاد پارسال افتادم که حسین تازه ۵/۸ ماهه بود. اون موقع مجبور شدم بذارمش مهدکودک. اون موقع خیلی از حالا کوچکتر بود. تازه یاد گرفته بود بشینه. سینه خیز هم هنوز نمی رفت. وقتی می رفتم دنبالش با صداهایی که از خودش در می آورد می خواست بگه چرا منو آوردی اینجا. بعد هم تندی میپرید توی بغلم. اون موقع هم ماه رمضون بود و من روزی سه ساعت میذاشتمش مهد. بعد هم که مدام مریض شد و آخر هم که اون مریضی مرموز کاوازاکی رو گرفت و بیمارستان بستری شد. یاد روزهای بیمارستان که میوفتم هزاران بار خدا رو شکر می کنم. حالا حسین کوچولو آروم کنارم خوابیده و توی خواب مدام غلت می زنه. توی خواب روشو می کنه طرف من و با همون حالت خواب آلودگی  میگه « ایش ایش» یعنی شیر می خوام. کوچولو که بود توی خواب همش دهنشو تکون می داد و دنبال شیر می گشت. خدایا به خاطر همه چیز ازت متشکرم. حالا حسین دیگه برای خودش مردی شده و با علی با هم بازی می کنند.

حسین دیگه خیلی کلمه ها رو میگه و هرطوری هست منظورش رو می رسونه. وقتی علی و باباش با هم کشتی می گیرن تندی میره جلو و اون هم وارد معرکه می شه.

علی هم که دیگه برای کلاس سوم آماده می شه. البته امسال به دلیل اینکه خونمون عوض شده باید یه مدرسه جدید بره. امیدوارم راحت بتونه باهاش کنار بیاد. هروقت در مورد مدرسه باهاش حرف می زنم میگه مامان فعلا حرفشو نزن. حسابی مشغول شطرنج بازی کردن و حل جدول های سودوکو و جدیدا جدول ابجد و معماهای ریاضی هستش. اصلا  هم از این کار خسته نمی شه.

اخبار جدید

سلام

چهارشنبه هفته پیش حسین رو بردیم تا واکسن یک سال و نیمگی ش رو بزنه ضمنا چکاپ ماهانه هم بشه. هفته قبلش مریض شده بود و چند روز غذا نمی خورد و به خاطر مریضیش یه مقداری لاغر شده بود. اما خدارو شکر از نظر قد و وزن خیلی بد نبود و نسبت به دو ماه پیش رشد معقولی داشت.

به خاطر بیماری کاوازاکی که توی ۱۱ ماهگی گرفته بود و تزریق ایمنوگلوبولین واکسن یک سالگی MMR اش هم عقب افتاده بود که همراه با واکسن الانش با هم زد. یه واکسن به دستش یکی هم به پاش. قطره فلج اطفال هم که خدارو شکر خوراکی بود.

وقتی رسیدیم خونه جای واکسن روی پاش خیلی درد می کرد و پاش رو نمی تونست زمین بذاره و مدام می گفت < داخ داخ> یعنی داغ

جدیدا هم که سر بدی شده و همه چیز رو پرت می کنه به هرچیزی هم که جلوی پاش باشه لگد می زنه. تا هم بهش میگیم پسر بد بغض می کنه و سرش رو می کوبونه زمین.

 علی هم که حسابی سرگرم مشاهده فوتبالهای جام ملتهای اروپاست و شب ها با باباش بیدار می مونه و فوتبال ها رو دنبال می کنه. البته خیلی وقتها باباش وسطش خوابش می بره اما علی همچنان بیداره و حتی بحث کارشناسی آخرش رو هم می بینه.

راستی روز زن و روز مادر هم چند روز پیش بود که علی به همراه کادوی زیبای آقای پدر یه نقاشی کشیده بود که بهم بده اما نقاشیش گم شد و کلی دمغ شده بود. اما برام Sms زد و تلفن کرد و تبریک گفت که خیلی بهم مزه داد.

 

خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت چهارم

بعد از اینکه حسابی حیران شدیم و از اینکه از صبح یکسره توی ماشین بودیم از کت و کول افتادیم به نزدیکی های اردبیل رسیدیم. نرسیده به شهر اردبیل یه تابلو بود به طرف ورزشگاه علی دایی. نظر به اینکه علی طرفدار پر و پاقرص فوتباله مسیر حرکتمون رو عوض کردیم و به طرف جاده فرعی ای رفتیم که ما رو به ورزشگاه علی دایی می رسوند.

علی خواست از ماشین پیاده بشه و یه عکس جلوی سردر ورزشگاه بگیره که وجود یه سگ بزرگ جلوی ورزشگاه اون رو از این کار منصرف کرد.

 

بعد از اون به طرف اردبیل رفتیم. هوای اردبیل سرد بود. طوری که ما کاپشنهامون رو پوشیدیم. کلی هم دنبال جا گشتیم و بعد هم به علت خستگی مفرط تا صبح خوابیدیم.

وای چقدر خسته شدیم

 

فردا صبح به طرف سرعین حرکت کردیم. تصورم از سرعین یه شهر کوچیک و روستایی بود. اما به محض رسیدن نظرم عوض شد. یه شهر پر از هتل که مثل درخت از زمین سبز شده بود. یه ساعتی توی ترافیک قفل شده موندیم تا تونستیم به محل آبگرمهاش برسیم. ساعت حدود ۱۲ بود و ما هنوز صبحانه نخورده بودیم. وقتی از اردبیل راه افتادیم تصمیم داشتیم سر راه نون بخریم و یه جایی برای صبحانه وایسیم. اما جایی رو پیدا نکردیم و رسیدیم به سرعین. اونجا هم که توی ترافیک موندیم. خلاصه یه جا وایسادیم و توی ماشین صبحانه البته با نون بربری خوردیم. بعد هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم به طرف آبگرمها. طبق توصیه مغازه دارها تصمیم گرفتیم به آبگرم سبلان بریم که مطمئن تر و تمیزتره. وقتی رسیدیم از تعجب شاخ درآوردیم. یه صف بلندبالا که تا کجاها رفته بود. تازه ساعت یک ربع به یک بود و میگفتند بلیط رو ساعت ۲ می فروشند. به هر حال چاره ای نبود. توی صف وایسادیم. علی و باباش رفتند توی صف مردونه. حسین کوچولو هم با من اومد.

واقعا استخر تمیزی داشت. البته رنگ آبش تیره بود که مربوط به همون آبگرم میشد. اما استخر و سونا و جکوزی خوبی داشت. حسین اولش سرحال بود و آب بازی می کرد. اما کم کم آب گرم بی حالش کرد و داشت از حال می رفت. من هم از ترس زودتر از تموم شدن سانسش بیرون اومدم و رفتیم توی رختکن و لباس پوشیدیم. اما انگار به علی خیلی خوش گذشته بوده و نمی خواست اصلا بیرون بیاد. به هر حال حسابی خستگی چند روز سفر از تنمون بیرون اومد.

عصری به طرف نیر و سراب و بستان آباد حرکت کردیم. شب هم به میانه رسیدیم. هوای میانه خوب بود و دیگه از سرمای اردبیل خبری نبود. شب رو در میانه موندیم. صبح سری به یکی از پارک های میانه زدیم. جمعه صبح بود و توی پارک پر بود از بچه هایی که اومده بودند توی پارک درس بخونن.

 

 

خداحافظ میانه

 

بعد از خوردن صبحانه در میانه به طرف زنجان و قزوین به راه افتادیم. جاده میانه به زنجان اتوبان بود. به علت یکنواختی جاده و طولانی شدن سفرمون و خستگی چندبار بین مسیر نگه داشتیم تا خواب از سرمون بپره. از زنجان که به طرف قزوین می اومدیم هوا خیلی گرم شد و واقعا دیگه برای رسیدن به تهران لحظه شماری می کردیم. خدا رو شکر توی ترافیک و شلوغی جاده نموندیم. چون تعطیلات تازه فرداش تموم می شد و ما یه روز زودتر برگشتیم. نزدیک ساعت هفت بود که به خونمون رسیدیم و دفتر خاطرات این سفر هم با خوبی و خوشی بسته شد.