-
تن تن
شنبه 30 آذرماه سال 1387 14:15
علی ما این چند روزه حسابی کتابخون و ماجراجو شده. در حال خوندن سری کتابهاب "تن تن" هست. البته قراره اول درسهاش رو بخونه بعد بره سراغ این کتابها. اما اگه فکر کردید واقعا این کار رو میکنه حسابی در اشتباهید. چون هر روز تا ساعت ٩ شب کتاب میخونه بعد خسته و بی حوصله میاد سراغ درسهاش. امان از این بچه های حرف گوش کن.
-
لواشک
شنبه 30 آذرماه سال 1387 14:14
من و علی و حسین داریم توی اتاق لواشک می خوریم. آقای پدر داره توی هال تلویزیون می بینه. یه تکه لواشک می کنم میدم حسین میگم ببر بده به بابا. لواشکو از دستم میگیره و میدوه طرف باباش . وقتی میرسه لواشکو میگیره طرف باباش یه کم فکر می کنه و بعد زودی میذاره تو دهن خودش. عجب پسر فداکاری
-
سایه
شنبه 30 آذرماه سال 1387 14:13
امروز به خاطر اینکه مامانم صبح کلاس داشت دیر اومدم سرکار. صبح یه فرصتی شد که با حسین توی خونه دوتایی تنها باشیم. هوا هم خیلی عالی بود. پرده ها رو کنار زدم و پنجره ها رو باز کردم. یهو دیدم حسین هیجان زده اومد پیشم و گفت "من" بعد من رو دنبال خودش کشوند نزدیک پنجره. دیدم سایه ش افتاده توی اتاق و حسین که انگار...
-
من و علی
شنبه 30 آذرماه سال 1387 13:54
حسین دیگه یاد گرفته به خودش میگه "من" هرچیزی که می خواد با دست میزنه به خودش و میگه "من" این برای من خیلی جالبه. چون علی که کوچیک بود هیچ وقت "من" نمی گفت به خودش می گفت "علی" مثلا هروقت از چیزی می ترسید می گفت " علی ترسه" یادمه حدود دو سال و سه ماهه بود که برای بار...
-
ممنون
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 12:11
حسین علاقه خاصی به کلمه ممنون پیدا کرده. هرکاری که براش بکنی فورا میگه «ممنون» غذاش هم که تموم میشه این کلمه رو تکرار میکنه. چی کار کنیم دیگه پسرمون باادب و باشخصیته کلمه های زیادی رو میگه اما هر کلمه ای رو که نخواد امکان نداره بگه. مثلا علی رو بلده بگه اما هرکاریش میکنیم علی رو صدا بزنه بهش میگه « دادا» یعنی داداش...
-
اولین تحقیق علی
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 12:10
علی این هفته باید اولین تحقیق دوران مدرسه ش رو انجام بده. تحقیقشون مربوط به درس علومه. معلمشون گفته در مورد یک حیوان تحقیق کنید. علی یک سری وقتی اومد خونه توی یک سری کتابهای علمی که داره کندو کاو کرد و دست آخر تصمیم گرفت در مورد اسب ها تحقیق کنه. من سعی کردم خودم رو کنار بکشم و اجازه بدم خودش مطالعه کنه. گرچه علی خودش...
-
معذرت خواهی حسین
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 10:10
حسین هروقت کار بدی می کنه و ما دعواش می کنیم خودش رو می چسبونه و صدامون می کنه. مثلا اگه باباش دعواش کنه میره محکم به باباش می چسبه و می گه "بابا" اون وقت کیه که نتونه ببخشدش.
-
موقع خواب
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 12:26
علی هنوز هم خیلی بهم وابسته س. البته من هم ته دلم از این موضوع خیلی خوشحالم.شبها که میخواد بخوابه میگه مامان شما هم بیا پیشم بشین. تا خوابم نبرده هم نرو. منم میرم روی صندلی بغل تختش می شینم. این موقع س که سر و کله حسین پیدا میشه. میدوه می شینه توی بغلم. من هم برای اینکه علی بتونه بخوابه حسین رو می برم بیرون و به علی...
-
مروری بر خاطرات
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 11:16
امروز روز آخر شعبانه. خیلی ها حتما امروز رو برای پیشواز ماه رمضان روزه می گیرند. امروز سحر که بیدار شدم بعدش خوابم نمی برد. کلی رفته بودم توی خاطرات گذشته. یاد پارسال افتادم که حسین تازه ۵/۸ ماهه بود. اون موقع مجبور شدم بذارمش مهدکودک. اون موقع خیلی از حالا کوچکتر بود. تازه یاد گرفته بود بشینه. سینه خیز هم هنوز نمی...
-
اخبار جدید
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 13:11
سلام چهارشنبه هفته پیش حسین رو بردیم تا واکسن یک سال و نیمگی ش رو بزنه ضمنا چکاپ ماهانه هم بشه. هفته قبلش مریض شده بود و چند روز غذا نمی خورد و به خاطر مریضیش یه مقداری لاغر شده بود. اما خدارو شکر از نظر قد و وزن خیلی بد نبود و نسبت به دو ماه پیش رشد معقولی داشت. به خاطر بیماری کاوازاکی که توی ۱۱ ماهگی گرفته بود و...
-
خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت چهارم
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 14:04
بعد از اینکه حسابی حیران شدیم و از اینکه از صبح یکسره توی ماشین بودیم از کت و کول افتادیم به نزدیکی های اردبیل رسیدیم. نرسیده به شهر اردبیل یه تابلو بود به طرف ورزشگاه علی دایی. نظر به اینکه علی طرفدار پر و پاقرص فوتباله مسیر حرکتمون رو عوض کردیم و به طرف جاده فرعی ای رفتیم که ما رو به ورزشگاه علی دایی می رسوند. علی...
-
خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت سوم
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 13:32
صبح یه گشتی توی بندر انزلی زدیم. بعدش هم رفتیم به طرف اسکله. جای جالبی بود پر از کشتی. حسین هم از دیدن کشتی هم ذوق زده شده بود. البته چون بارون میومد از ماشین پیاده نشدیم و از توی همون ماشین منظره اسکله رو نگاه کردیم. بعد هم یه سری به مرداب انزلی زدیم که اونجا هم باز ترجیح دادیم از توی ماشین جم نخوریم. تصمیممون برای...
-
خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت دوم
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 12:56
خوب جونم براتون بگه که تا بعدار ظهر توی نمک آبرود موندیم. عکس زیر هم درختکاری جدول وسط خیابون ورودی شهرک نمک آبروده. فکر کنم مدیدریت این شهرک باید یه پورسانت حسابی به خاطر تبلیغات گسترده من بده عصری یه کم توی شهرکش گشتیم. خواستیم سوار تله کابین بشیم که به خاطر ترس از ارتفاع اینجانب پشیمون شدیم و علی هم حسابی خورد توی...
-
خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت اول
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 12:24
این نوشته رو بنا به دلایلی دیرتر می نویسم. اما به هر حال نوشتنش بهتر از ننوشتنش هست. خاطرات سفر ما مربوط به ۱۳ تا ۱۷ خرداد می شود. راستش از قبل برنامه ریزی دقیقی برای سفر توی این چند روز نداشتیم. اما علی اصرار داشت که حتما به مسافرت بریم و یه نقشه هم آورده بود که کدوم شهرها رو بگردیم. خلاصه بنا به پیشنهاد علی آقا...
-
پسر جون پا تو کفش بزرگترها نکن
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 10:58
-
پیشرفتهای جدید علی
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 10:56
علی همچنان علاقه ش به جغرافی و یادگیری نقشه و شهرها و کشورها و حتی کهکشان ها در حال افزایشه. توی عید که اطلش جغرافیاش رو شب هم با خودش میبرد توی تخت و تا خوابش ببره نگاهش می کرد. دیروز توی مدرسه تو حل مسئله های ریاضی اول شد. بعد هم تا آخر سال مبصر کلاسشون شد. دیروز خیلی خوشحال بود و تا از سر کار بهش تلفن کردم این خبر...
-
چند خاطره از علی و حسین از موتور گرفته تا قویترین مردان جهان
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 10:47
حسین حسابی عشق موتور شده. به موتور هم می گه « دو دو » هر وقت می ریم توی پارکینگ پشت سرهم میگه « دودو دودو » و می خواد سوار موتور باباش بشه. علی حواست باشه روی موتور من باید جلو بشینم ها ! حواسمم پرت نکن. حالا اگه موتور نباشه با سه چرخه هم می شه ساخت. به شرطی که کاری به کارم نداشته باشین تا من تنهایی سوارش بشم. تازه...
-
سیزده به در
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 10:33
گرچه نوشتن این پست در مورد سیزده به در یه مقداری دیره. اما به هر حال از ننوشتنش بهتره. امسال روز سیزده به در با یه تیر دو نشون زدیم. هم رفتیم عید دیدنی خونه خاله . هم اینکه توی شهرکشون رفتیم سیزده به در. امسال نسبت به پارسال حسین بزرگتر شده و معنی سیزده به در رو می فهمید. حسابی توی پارک اونجا سرسره بازی و تاب بازی...
-
حسین در سال جدید
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 10:21
حسین امسال دومین دیدو بازدید عید رو انجام داد. خیلی هم بهش خوش گذشت. فقط دیگه آخراش خسته می شد. آجیل هم خیلی دوست داشت. مخصوصا بادوم هندی. هرجا می رفتیم از کنار کاسه آجیل تکون نمی خورد. مگر اینکه یه بچه ای رو می دید و به هوای اون می رفت بازی. توی ماشین هم که مدام از جلو می خواست بره عقب و با علی بازی کنه. یا اینکه بره...
-
سال نو مبارک
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1387 11:09
سال ۸۷ رو به همه دوستان و آشنایان و خانواده کوچیکمون تبریک میگم. امیدوارم امسال سالی خوب و سرشار از سلامتی و سعادت و تندرستی برای همه باشه. حسین امسال دومین سال تحویل زندگیش رو دید. پارسال خیلی کوچولو بود و چیزی از سفره هفت سین و سال تحویل نمی فهمید. اما امسال حسابی خوشحالی میکرد. ماهی ها هم براش خیلی جذاب بودند و می...
-
یه سال دیگه هم تموم شد
سهشنبه 28 اسفندماه سال 1386 10:03
سلام امروز آخرین روز کاری سال ۸۶ هست. یه سال دیگه با تموم خوبی ها و بدیهاش گذشت. همه مون یه سال دیگه بزرگتر شدیم. حسین الان یه سال و سه ماهش شده. علی هم حسابی آقا شده. علی دیروز آخرین روز مدرسه رو در سال ۸۶ رفت. پیک شادیش رو هم گرفت و همون دیروز شروع کرد به حل کردنش. ما هم که حسابی مشغول خونه تکونی هستیم. حسین کلی...
-
حسین در اواخر دوازده ماهگی
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 09:27
حسین دیروز یاد گرفت که چند قدمی راه بره. اول من و علی هرچی بهش می گفتیم بیا نمی یومد. اما وقتی بهش گفتیم حسین اگه راه بیای برات کفش می خریم شروع کرد به جلو اومدن. خلاصه یه دوسه قدمی می تونه جلو بیاد. راستی این مدت که چیزی ننوشتم حسین کلی هنرنمایی جدید یاد گرفته. اول از همه کلاغ پر. هر وقت بهش می گیم کلاغ پر کن انگشتش...
-
اولین خرابکاری حسین
یکشنبه 29 مهرماه سال 1386 09:29
حسین برای اولین بار دیروز دفتر مشق علی رو پاره کرد. تا حالا فقط کاغذ و روزنامه و خلاصه چیزهای به دردنخور رو پاره کرده بود اما دیروز علی از وسایلش غافل شد و حسین هم از فرصت استفاده کرد و رفت سراغ کتابهای علی. یه کاری هم که حسین خیلی دوست داره اینه که چهاردست و پا میره یه گوشه خونه رو پیدا می کنه و میره توی کنجی می شینه...
-
دو تا بیست برای علی
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1386 09:22
علی هفته پیش اولین دیکته رو توی کلاس دوم نوشت. از روی درس خدای مهربان. شب قبلش همش از من می پرسید مامان به نظرت دیکته م رو بیست می شم. من هم بهش می گفتم باید دقت کنی تا بیست بشی. صبح که از خواب بیدار شد یه مقداری اضطراب داشت که برای من خیلی عجیب بود چون توی کلاس اول اصلا یه همچین حالتهایی رو زمان امتحان کلاسی نداشت....
-
چهاردست و پا
چهارشنبه 25 مهرماه سال 1386 09:13
بالاخره این حسین خان تنبل چهار دست و پا راه افتاد. قبلا تا یه مدتی همش ژست چهار دست و پا رو می گرفت بعد هی درجا استارت می زد و کله ش رو جلو عقب می برد. اما کم کم فهمید سینه خیز رفتن تمام انرژیش رو مصرف می کنه برای همین تصمیم گرفت این روش جدید رو امتحان کنه. حسین دیسدیلی خیلی هم حرف می زنه. تا آدم رو می بینه تند تند یه...
-
علی و لیگ برتر
شنبه 14 مهرماه سال 1386 11:00
علی حسابی مباحث مربوط به فوتبال رو دنبال می کنه. وقتی روزنامه می خریم صفحه ورزشی روزنامه تا چند روز دست علی می مونه. دیگه کم کم داره یه دایره المعارف کامل فوتبال می شه. هر سوالی راجع به تیم های داخلی و خارجی و دروازه بان و آقای گل و لژیونرها و مربی ها و سوابقشون داشته باشی می تونی ازش بپرسی. دیروز که مهمونی رفته بودیم...
-
هنرنمایی های جدید حسین
شنبه 14 مهرماه سال 1386 10:51
حسین کوچولو خیلی به « ددر » علاقه مندشده. تا می بینه که ما لباس بیرون پوشیدیم کلی ذوق می کنه و دستاش رو می گیره بالا تا بغلش کنیم. اصلا هم صبر نداره. کلی غرغر می کنه تا زودتر بغلش کنیم و ببریمش بیرون. توی ماشین هم که می شینیم همش خودشو خم می کنه و با علی که پشت نشسته دالی می کنه. کلمه « دالی » رو هم هربار که خم می شه...
-
ماجرای دندون ششم حسین
شنبه 7 مهرماه سال 1386 10:34
حسین چند هفته ای می شه که صاحب پنج دندونه. یه دندون نیش بالا سمت راستش با اینکه لثه ش خیلی متورم بود اما بیرون نزده بود. آب دهانش هم حسابی می رفت. پنج شنبه صبح برای قد و وزن بردمش دکتر. الحمدلله رشدش خوب بود. بعد اومدیم خونه. حسین یه چند ساعتی خوابید. عصر که از خواب بلند شد نشوندمش توی هال و با علی داشت بازی می کرد تا...
-
کلاس دوم
شنبه 7 مهرماه سال 1386 10:14
علی امسال به کلاس دوم رفت. از یه هفته قبل برای شروع سال تحصیلی لحظه شماری می کرد. راستش امسال اولین سالی بود که علی تابستون خونه بود. سالهای قبل تابستونها هم به مهد می رفت. اما امسال حسابی توی خونه خوش گذروند. برای همین شروع سال جدید و رفتن دوباره به مدرسه براش خیلی خوشحال کننده بود. اسم خانمشون خانم مشهدیه. علی هروقت...
-
اولین روز مهدکودک
شنبه 31 شهریورماه سال 1386 11:48
امروز اولین روزیه که حسین رو فرستادیم مهدکودک. راستش دلم خیلی شور می زنه. صبح من و آقای پدر دوتایی حسین رو بردیم مهد. هرچی به علی گفتم شما هم بیا قبول نکرد. این مهدی که حسین قراره بره در واقع همون مهد علی هست. مدیر مهدشون خیلی اصرار کرده بود که علی رو هم ببرم. اما علی انگار براش بی کلاسی بود که دوباره بره مهد. خلاصه...