خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

اولین فرنی حسین

حسین در هفته سوم ماه پنجم خوردن غذای کمکی رو شروع کرد. برای شروع روز اول فقط یه قاشق فرنی بهش دادم و الان روزی سه وعده فرنی می خوره. از فردا باید یه وعده هم بهش حریره بادام بدم. فرنی رو خیلی دوست داره.

حالا که مفهوم قاشق و غذاخوردن رو فهمیده٬ ما که غذا می خوریم  سرش با هر یه لقمه ما بالا و پایین می ره و حسابی آدم رو از غذا خوردن پشیمون می کنه.

 

 

فرشته مهربان

چند روز پیش دندان نیش بالایی علی افتاد. این هفتمین دندون شیری علی بود که افتاد. زمانی که علی آمادگی می رفت مربیشون گفته بود هرکدومتون که دندونتون افتاد شب بذارین زیر بالش صبح که از خواب بلند شدید فرشته براتون جایزه می آره ( چقدر رومانتیک)  

علی هم هر دفعه این کار رو می کرد و خلاصه فرشته مهربون هم براش جایزه می آورد. زمانی که رفت کلاس اول یکی از دندونهاش توی مدرسه افتاد. علی هم با خوشحالی دندونش رو قایم می کنه تا بیاره خونه و بذاره زیر بالشش که بچه ها شروع می کنند به مسخره کردنش و اینکه فرشته جایزه نمی آره و مامان خودت جایزه می ده ... ( پسربچه ها هم که توی ضایع کردن همدیگه خیلی واردند) خلاصه اومد خونه و همه چیز رو گفت. البته خودش هم قبلا یه بوهایی برده بود و ازم می پرسید مامان این جایزه ها رو خودتون می ذارید؟

به هر حال دوران کودکی هم عالمی داره.

وقتی علی کوچک بود (۳)

یه دفعه علی حدودا سه چهار ساله بود. من دیدم برنج هامون حشره گذاشته. برای همین همه رو آوردم و روی یه پارچه پهن کردم تا حشره هاش برن. علی تا این صحنه رو دید خیلی ذوق زده شد و گفت: « مامان مرسی که برای زنبورها غذا ریختی»

راستی علی وقتی دو سه ساله بود به جای اینکه بگه من غذا می خوام ... من خوابم میاد ... و کلا همه جا به جای من می گفت علی مثلا می گفت « مامان علی غذا می خواد»

یه دفعه رفته بودیم شمال. توی ویلایی که بودیم٬ دم در ورودی یه درخت نخل با برگهای خیلی بزرگ داشت که برگهاش تا پایین اومده بودند و خیلی هم قشنگ بود. اما هر وقت میومدیم بریم داخل یا بیام بیرون از ویلا علی خودش و سفت می چسبوند به ما و تنهایی نمی رفت. آخر سر یه دفعه تا درخته رو دید خودش گفت «مامان علی ترسه» یعنی من از این درخته می ترسم. 

اولین بیماری حسین دیسدیلی

حسین کوچولو الان حدود سه روزه که سرفه می کنه. یه کمی هم آبریزش بینی داره. اما خدا رو شکر تب نکرده. اما موقعی که سرفه می کنه خیلی بیقرار می شه و حسابی گریه می کنه. هیچ جوری هم ساکت نمی شه.

به قول آقای پدر کاش خودم مریض می شدم و هیچ وقت مریضی بچه م رو نمی دیدم. راستش باباش بیشتر از من ناراحته و نگران خوب شدن حسین. دیروز بردمش دکتر. گفت که یه کم گلوش چرک داره و براش آنتی بیوتیک تجویز کرد با یه دوز خیلی پایین. امیدوارم زودتر حالش خوب بشه.

این پشه ها هم که ول کنش نیستند. با اینکه توی پشه بند می خوابونیمش و همه پنجره ها رو هم توری زدیم باز هم اومدن سراغش. البته فقط دست و پاش رو زدند. من فکر می کنم پشه های بدجنس میان از بیرون توری روی دست یا پای حسین که درازشون کرده و به پشه بند چسبیده می شینند و از همون بیرون پسر کوچولومون رو نیش می زنند. حسین هم پوستش خیلی حساسه و تا پشه ها نیشش می زند حسابی متورم و قرمز میشه.

امیدوارم زودتر حالش خوب بشه و بازهم حال و حوصله ش بیاد سرجاش.