حسین دیگه یاد گرفته به خودش میگه "من" هرچیزی که می خواد با دست میزنه به خودش و میگه "من" این برای من خیلی جالبه. چون علی که کوچیک بود هیچ وقت "من" نمی گفت به خودش می گفت "علی" مثلا هروقت از چیزی می ترسید می گفت " علی ترسه" یادمه حدود دو سال و سه ماهه بود که برای بار دوم ( بعد از یک بار که توی سن یک سال و نیمگی گذاشتمش مهد و حسابی مریض شده بود) مهد گذاشتمش شبها توی خونه همش می گفت "مامان بیاد علی رو ببره خونه علی" اینقدر این جمله رو تکرار می کرد که دل آدم کباب می شد.
حسین حسابی قلدر شده و زورش هم ماشاالله زیاده. هرچیزی رو که بخواد میگه من و به زور از علی میگیره. علی هم که مدام رعایت حالش رو میکنه.
دیروز توی یکی از دفترهای علی یه سری خط کشده میگه این آقائه ، این موتوره، این اسبه. اما انصافا اسبش رو قشنگ کشیده بود.
علی هم این هفته مشغول امتحانات دوره ای بود. دیروز هم رفتند فرهنگسرای ابن سینا و نمایش تماشا کردند تا خستگی امتحانها از تنشون بیرون بره.
راستی علی مبصر کلاس شده. معلومه که خیلی انرژی میذاره و جدی گرفته. چون شبها خیلی بیشتر از قبل خسته س و زودتر خوابش میگیره. بالاخره کارش حساسه دیگه.
به این میگن وجدان کاری
سلام خوشحالم
که آدمهای خوشبخت هم هنوز وجود دارن
امیدوارن همیشه شاد باشید
دلم نیومد نظر ندم