خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

مروری بر خاطرات

امروز روز آخر شعبانه. خیلی ها حتما امروز رو برای پیشواز ماه رمضان روزه می گیرند. امروز سحر که بیدار شدم بعدش خوابم نمی برد. کلی رفته بودم توی خاطرات گذشته. یاد پارسال افتادم که حسین تازه ۵/۸ ماهه بود. اون موقع مجبور شدم بذارمش مهدکودک. اون موقع خیلی از حالا کوچکتر بود. تازه یاد گرفته بود بشینه. سینه خیز هم هنوز نمی رفت. وقتی می رفتم دنبالش با صداهایی که از خودش در می آورد می خواست بگه چرا منو آوردی اینجا. بعد هم تندی میپرید توی بغلم. اون موقع هم ماه رمضون بود و من روزی سه ساعت میذاشتمش مهد. بعد هم که مدام مریض شد و آخر هم که اون مریضی مرموز کاوازاکی رو گرفت و بیمارستان بستری شد. یاد روزهای بیمارستان که میوفتم هزاران بار خدا رو شکر می کنم. حالا حسین کوچولو آروم کنارم خوابیده و توی خواب مدام غلت می زنه. توی خواب روشو می کنه طرف من و با همون حالت خواب آلودگی  میگه « ایش ایش» یعنی شیر می خوام. کوچولو که بود توی خواب همش دهنشو تکون می داد و دنبال شیر می گشت. خدایا به خاطر همه چیز ازت متشکرم. حالا حسین دیگه برای خودش مردی شده و با علی با هم بازی می کنند.

حسین دیگه خیلی کلمه ها رو میگه و هرطوری هست منظورش رو می رسونه. وقتی علی و باباش با هم کشتی می گیرن تندی میره جلو و اون هم وارد معرکه می شه.

علی هم که دیگه برای کلاس سوم آماده می شه. البته امسال به دلیل اینکه خونمون عوض شده باید یه مدرسه جدید بره. امیدوارم راحت بتونه باهاش کنار بیاد. هروقت در مورد مدرسه باهاش حرف می زنم میگه مامان فعلا حرفشو نزن. حسابی مشغول شطرنج بازی کردن و حل جدول های سودوکو و جدیدا جدول ابجد و معماهای ریاضی هستش. اصلا  هم از این کار خسته نمی شه.

نظرات 2 + ارسال نظر
گل بانو دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:48 ق.ظ http://golbanoo.blogsky.com/

سلام مامان خانوم

از آسنایی باهات خوشحالم... اگر قابل بدونی و من رو به جمع دوستات اضافه کنی خوشحال می شم...

بهت به داشتن زندگی گرمی که با همسر و دوتا پسر گلت گرماش لحظه به لحظه بیشتر می شه تبریک می گم...

ماه مبارک من رو از دعا فراموش نکنی... هر سحر و افطار باسم دعا کن...

خوشحال می شم بهم سر بزنی و راهنماییم کنی...

موفق باشی
***گل بانو***

خاله فاطمه پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ب.ظ

سلام
بالاخره چشممون به خاطراتت روشن شد.
می بینی زندگی چه زود میگذره . انگار همین دیروز بود که خودت می گفتی من مدرسه نمی رم معلممونو دوست ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد