خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

علی دیگه کلاس دومی شد

علی امروز آخرین امتحانش رو داد. دیگه رسما کلاس دومی شد. خودش میگه مامان یادته پارسال چقدر خوشحال بودم که دارم میرم کلاس اول؟ حالا دیگه کلاس اولم تموم شد.

واقعا خاطرات کلاس اول دبستان تا آخر عمر توی ذهن آدم باقی می مونه. من یادمه کلاس آمادگی که رفتم از قیافه معلممون اصلا خوشم نمیومد. هر روز با گریه و زاری می رفتم مدرسه تا اینکه کلاسم رو عوض کردند. بعد که رفتم کلاس اول دیدم دوباره همون خانم اومده معلم کلاس اول شده. تا من رو دید گفت امسال دیگه کلاس اولی نمی تونی کلاست رو عوض کنی. خلاصه اون روز خیلی بهم سخت گذشت. اما بعد اونقدر با خانم خوشدل معلم کلاس اولم دوست شدم که هیچ وقت خاطرات کلاس اول از ذهنم بیرون نمی ره.

مشکلات مادران شاغل

با توجه به تصمیم جدید دولت مبنی بر قطع کردن تمام خدمات رفاهی ارائه شده به دستگاه های دولتی٬ اداره ما هم مهدکودک را به بخش خصوصی واگذار کرد. البته مدیریت مهد و کارکنان همان افراد قبلی بودند اما دیگر به صورت خصوصی اداره می شد. این امر موجب شد که مهد هم برای اینکه سوددهی خودش را داشته باشد برای هر کلاس که بین ۲۰ تا ۳۰ کودک در آن هستند٬ تنها یک مربی بگذارد. در حالی که برای این تعداد حداقل دو مربی نیاز است. ضمن اینکه فضای مهد بسیار کوچک و محدود است.

علاوه براین شهریه ماهانه را هم به علت اینکه مهد به بخش خصوصی واگذار شده به طرز قابل توجهی بالا بردند. حالا این وسط یک عده مادر کارمند ماندند که به اجبار و از روی ناچاری باید همه گونه شرایط تحمیلی را بپذیرند و با دادن شهریه بالا فرزندانشان را به محیطی بسپارند که به هیچ وجه با ایده آل هایشان نه تنها منطبق نیست بلکه فاصله بسیار زیادی دارد.

این هم نتیجه توجه بیش از حد دولت و مسئولین به وضعیت روحی زنان کارمند و اهمیت تربیت نسل آینده است.

حالا من موندم و حسین کوچولو که واقعا نمی دونم باید او را به این وضعیت تحمیل شده عادت بدم یا اینکه خودم کناره گیری کنم و به خاطر فرزندم که آینده ساز همین مملکت است از کار و فعالیت خارج از خانه دست بکشم.

قالب خوب

امروز کلی دنبال یه قالب خوب و مناسب برای وبلاگمون گشتم. اما چیزی که راضیم کنه پیدا نکردم. یه قالب به قول معروف مادرانه که در عین سادگی زیبا باشه. امیدوارم بتونم به نتیجه مطلوب برسم.

فعلا که قیافه ام مثل این عکس حسین شده:

تولدت مبارک

چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت تولد همسر عزیزم بود. اون روز من دسترسی به اینترنت نداشتم. حالا امروز بعد از یه مدت تاخیر تولدش رو اینجا تبریک می گم.

آقای پدر ۳۵ سالش تموم شد. بیشتر از ده سالش رو ما با هم بودیم. روزها و لحظه های پرخاطره زیادی در این سال ها با هم داشتیم. امیدوارم حالا حالاها سالم و سلامت باشه و ما بتونیم از وجودش بهره مند بشیم.

به قول عموپورنگ:

الهی صد ساله شی .......... نه صد و بیست ساله شی

نه صد و بیست سال کمه٬ همیشه زنده باشی

این قافله عمر عجب می گذرد

عمر آدم ها چقدر زود می گذرد. دیروز تلویزیون روشن بود و داشت برنامه کودک می داد. من و حسین خانه تنها بودیم. علی رفته بود مدرسه. یک دفعه آهنگ یه کارتون رو که علی در زمان بچگیش خیلی دوست داشت پخش کرد. کارتون یه خرس با مزه به اسم « گوشی تا » اون وقتها من و علی با هم شعرش رو می خوندیم : « یه گوش من تا شده   به من می گن گوشی تا »

تا این آهنگ پخش شد٬ خوشحال شدم و رفتم طرف حسین ٬ اصلا حواسم نبود از اون موقع سه چهارسالی گذشته٬ فکر کردم من و علی الان خونه هستیم. یه دفعه متوجه گذر عمر شدم و بزرگ شدن بچه ها و گذر عمر ما..... 

:

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم              تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم

:

یه حدیث هست که می گه هر وقت به تشییع جنازه کسی رفتی تصور کن که تو داخل آن تابوت بودی و از خدا مهلت خواستی٬ خدا هم تورو به دنیا برگردونده.

:

دیشب خبردار شدم یکی از اقوام همسرم فوت کرده است.........