خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

یه سال دیگه هم تموم شد

سلام

امروز آخرین روز کاری سال ۸۶ هست. یه سال دیگه با تموم خوبی ها و بدیهاش گذشت. همه مون یه سال دیگه بزرگتر شدیم. حسین الان یه سال و سه ماهش شده. علی هم حسابی آقا شده.

علی دیروز آخرین روز مدرسه رو در سال ۸۶ رفت. پیک شادیش رو هم گرفت و همون دیروز شروع کرد به حل کردنش. ما هم که حسابی مشغول خونه تکونی هستیم. حسین کلی بزرگ شده . حسابی با علی بازی می کنه و خلاصه همبازی شدند.

علی ترم اول شاگرد اول شد و از طرف مدرسه بهش جایزه دادند. حسین هم یه کم یاد گرفته حرف بزنه. چند روز پیش که آب می خواست خودش گفت : آب آب . اما هرچی که نمی تونه بگه با (اِه اِه) حالی می کنه تا بهش بدیم. به خیلی چیزها هم می گه (دَدَ)  مثلا هرچیزی رو میگیره دم گوشش و فکر میکنه موبایله و میذاره دم گوشش و میگه (دَدَ). به دالی هم می گه (دَدَ) وقتی هم که صداش می کنیم می خواد جواب بده می گه (دَدَ)

حسین در اواخر دوازده ماهگی

حسین دیروز یاد گرفت که چند قدمی راه بره. اول من و علی هرچی بهش می گفتیم بیا نمی یومد. اما وقتی بهش گفتیم حسین اگه راه بیای برات کفش می خریم شروع کرد به جلو اومدن. خلاصه یه دوسه قدمی می تونه جلو بیاد. 

راستی این مدت که چیزی ننوشتم حسین کلی هنرنمایی جدید یاد گرفته. اول از همه کلاغ پر. هر وقت بهش می گیم کلاغ پر کن انگشتش رو میذاره روی زمین و ورش هم نی داره بعد از چند ثانیه هم شروع می کنه به دست زدن ( منظورش آخرشه که میگیم حسین که پر نداره خودش خبر نداره) 

هنرنمایی دیگه ش لی لی لی لی حوضه س که خیلی دوست داره و خودش هم برای خودش لی لی لی لی حوضه می کنه.

بای بای رو هم که دیگه حسابی یاد گرفته. چند روز پیش که برده بودمش مطب دکتر تا از داخل اتاق دکتر بیرون اومدیم با خوشحالی با همه بای بای کرد.

 

اولین خرابکاری حسین

حسین برای اولین بار دیروز دفتر مشق علی رو پاره کرد. تا حالا فقط کاغذ و روزنامه و خلاصه چیزهای به دردنخور رو پاره کرده بود اما دیروز علی از وسایلش غافل شد و حسین هم از فرصت استفاده کرد و رفت سراغ کتابهای علی.

یه کاری هم که حسین خیلی دوست داره اینه که چهاردست و پا میره یه گوشه خونه رو پیدا می کنه و میره توی کنجی می شینه . کلا از جاهای تنگ و باریک خیلی خوشش میاد. دیروز هم رفته بود زیر میز نشسته بود. اگه یه کم قدش بلندتر بود سرش به میز می خورد.

حسین اومدن توی آشپزخونه رو هم خیلی دوست داره اما چون آشپزخونه ما یه پله کوچولو داره نمی تونست بیاد تو. اما از دو روز پیش با پشتکار زیادش تونست یاد بگیره چه جوری بیاد تو آشپزخونه. من هم برای اینکه دیگه نیاد یه پشتی گذاشتم دو ورودی آشپزخونه. حالا دیگه میاد دستش رو به پشتی می گیره و وای میسته و از اونجا منو نگاه می کنه. خودمون هم برای اینکه بریم آشپزخونه باید از روی پشتی رد بشیم.

دیروز  نقاشی های کلاس شیرخوار رو به تابلوی مهد زده بودند.  نقاشی حسین هم بود. چند تا خط کج و معوج. اومدیم خونه به باباش گفتم عمرا حسین اینو کشیده باشه. به حسین مداد که بدیم می کنه توی دهنش. کاغذ رو هم که کامل برات می خوره. باباش گفت بیا یه بار امتحان کنیم. وقتی کاغذ و مداد دادیم دستش٬ همون کاری رو که ازش انتظار می رفت انجام داد. هرکاری هم کردیم کمکش کنیم تا یه خطی روی کاغذ بکشه نشد. حالا نمی دونم اون نقاشی توی مهد رو چه جوری کشیده بود

دو تا بیست برای علی

علی هفته پیش اولین دیکته رو توی کلاس دوم نوشت. از روی درس خدای مهربان. شب قبلش همش از من می پرسید مامان به نظرت دیکته م رو بیست می شم. من هم بهش می گفتم باید دقت کنی تا بیست بشی. صبح که از خواب بیدار شد یه مقداری اضطراب داشت که برای من خیلی عجیب بود چون توی کلاس اول اصلا یه همچین حالتهایی رو زمان امتحان کلاسی نداشت. خلاصه اول هی گفت ذلم درد می کنه بعد هم هی سرفه می کرد که مدرسه نره. خلاصه دلش رو با یه پارچه بستم و کلی با هم صحبت کردیم و بعدش رفت مدرسه. ظهر که اومد خونه گفت که نمره ش بیست شده. فقط شش نفر توی کلاس بیست شدن که یکیش علی آقای ما بوده. خانم هم بردتشون جلوی کلاس و کلی تشویقشون کرده

دیروز هم دومین دیکته رو نوشت و دوباره بیست شدد. این دفعه خانم به هرکی که بیست شده بود و هرکی که نمره ش از دفعه قبل بیشتر شده بود شکلات داده بود و علی هم یه شکلات خوشمزه نوش جان کرده بود.

دیشب علی اولین دیکته رو به من گفت. قرار بود من عمدا اشتباه بنویسم تا علی غلط هاش رو پیدا کنه. خلاصه دیکته ۵/۵ شدم. حسین هم حسابی اون دور و بر می چرخید و نمی ذاشت ما کارمون رو بکنیم. همش هم دوست داره بره یه لالویی قایم بشه و دالی کنه. خلاصه فیلمی داشتیم دیشب.

چهاردست و پا

بالاخره این حسین خان تنبل چهار دست و پا راه افتاد. قبلا تا یه مدتی همش ژست چهار دست و پا  رو می گرفت بعد هی درجا استارت می زد و کله ش رو جلو عقب می برد. اما کم کم فهمید سینه خیز رفتن تمام انرژیش رو مصرف می کنه برای همین تصمیم گرفت این روش جدید رو امتحان کنه.

حسین دیسدیلی خیلی هم حرف می زنه. تا آدم رو می بینه تند تند یه چیزایی بلغور می کنه که فقط خودش می فهمه. خیلی هم سیاستمداره و خودش رو تو دل همه جا می کنه. وقتی که من و حسین میایم خونه٬ علی خونه س. حسین هم تا علی رو می بینه خودش رو می چسبونه به علی و هی صورتش رو می ماله به صورت علی که مثلا بوسش کنه. خلاصه دو تا داداشا کلی دل می دن و قلوه می گیرن انگار یه ساله همدیگه رو ندیدن.