خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت چهارم

بعد از اینکه حسابی حیران شدیم و از اینکه از صبح یکسره توی ماشین بودیم از کت و کول افتادیم به نزدیکی های اردبیل رسیدیم. نرسیده به شهر اردبیل یه تابلو بود به طرف ورزشگاه علی دایی. نظر به اینکه علی طرفدار پر و پاقرص فوتباله مسیر حرکتمون رو عوض کردیم و به طرف جاده فرعی ای رفتیم که ما رو به ورزشگاه علی دایی می رسوند.

علی خواست از ماشین پیاده بشه و یه عکس جلوی سردر ورزشگاه بگیره که وجود یه سگ بزرگ جلوی ورزشگاه اون رو از این کار منصرف کرد.

 

بعد از اون به طرف اردبیل رفتیم. هوای اردبیل سرد بود. طوری که ما کاپشنهامون رو پوشیدیم. کلی هم دنبال جا گشتیم و بعد هم به علت خستگی مفرط تا صبح خوابیدیم.

وای چقدر خسته شدیم

 

فردا صبح به طرف سرعین حرکت کردیم. تصورم از سرعین یه شهر کوچیک و روستایی بود. اما به محض رسیدن نظرم عوض شد. یه شهر پر از هتل که مثل درخت از زمین سبز شده بود. یه ساعتی توی ترافیک قفل شده موندیم تا تونستیم به محل آبگرمهاش برسیم. ساعت حدود ۱۲ بود و ما هنوز صبحانه نخورده بودیم. وقتی از اردبیل راه افتادیم تصمیم داشتیم سر راه نون بخریم و یه جایی برای صبحانه وایسیم. اما جایی رو پیدا نکردیم و رسیدیم به سرعین. اونجا هم که توی ترافیک موندیم. خلاصه یه جا وایسادیم و توی ماشین صبحانه البته با نون بربری خوردیم. بعد هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و رفتیم به طرف آبگرمها. طبق توصیه مغازه دارها تصمیم گرفتیم به آبگرم سبلان بریم که مطمئن تر و تمیزتره. وقتی رسیدیم از تعجب شاخ درآوردیم. یه صف بلندبالا که تا کجاها رفته بود. تازه ساعت یک ربع به یک بود و میگفتند بلیط رو ساعت ۲ می فروشند. به هر حال چاره ای نبود. توی صف وایسادیم. علی و باباش رفتند توی صف مردونه. حسین کوچولو هم با من اومد.

واقعا استخر تمیزی داشت. البته رنگ آبش تیره بود که مربوط به همون آبگرم میشد. اما استخر و سونا و جکوزی خوبی داشت. حسین اولش سرحال بود و آب بازی می کرد. اما کم کم آب گرم بی حالش کرد و داشت از حال می رفت. من هم از ترس زودتر از تموم شدن سانسش بیرون اومدم و رفتیم توی رختکن و لباس پوشیدیم. اما انگار به علی خیلی خوش گذشته بوده و نمی خواست اصلا بیرون بیاد. به هر حال حسابی خستگی چند روز سفر از تنمون بیرون اومد.

عصری به طرف نیر و سراب و بستان آباد حرکت کردیم. شب هم به میانه رسیدیم. هوای میانه خوب بود و دیگه از سرمای اردبیل خبری نبود. شب رو در میانه موندیم. صبح سری به یکی از پارک های میانه زدیم. جمعه صبح بود و توی پارک پر بود از بچه هایی که اومده بودند توی پارک درس بخونن.

 

 

خداحافظ میانه

 

بعد از خوردن صبحانه در میانه به طرف زنجان و قزوین به راه افتادیم. جاده میانه به زنجان اتوبان بود. به علت یکنواختی جاده و طولانی شدن سفرمون و خستگی چندبار بین مسیر نگه داشتیم تا خواب از سرمون بپره. از زنجان که به طرف قزوین می اومدیم هوا خیلی گرم شد و واقعا دیگه برای رسیدن به تهران لحظه شماری می کردیم. خدا رو شکر توی ترافیک و شلوغی جاده نموندیم. چون تعطیلات تازه فرداش تموم می شد و ما یه روز زودتر برگشتیم. نزدیک ساعت هفت بود که به خونمون رسیدیم و دفتر خاطرات این سفر هم با خوبی و خوشی بسته شد.

خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت سوم

صبح یه گشتی توی بندر انزلی زدیم. بعدش هم رفتیم به طرف اسکله. جای جالبی بود پر از کشتی. حسین هم از دیدن کشتی هم ذوق زده شده بود. البته چون بارون میومد از ماشین پیاده نشدیم و از توی همون ماشین منظره اسکله رو نگاه کردیم.

 

بعد هم یه سری به مرداب انزلی زدیم که اونجا هم باز ترجیح دادیم از توی ماشین جم نخوریم. تصمیممون برای ادامه سفر رفتن به سمت آستارا و اردبیل و سرعین بود. اما از بس هوا خراب بود دودل شده بودیم که بریم یا برگردیم تهران. اما بالاخره با اصرار علی تصمیم گرفتیم به سفرمون ادامه بدیم. روز سوم سفرمون بیشتر در ماشین گذشت. به سمت آستارا حرکت کردیم. جاده به علت بارونی که میومد خیلی ریبا و رویایی شده بود. ظهر به آستارا رسیدیم. ناهار رو اونجا خوردیم. اما دیگه به بازار ساحلی آستارا نرفتیم. البته نمیدونم توی اون بارون و اوضاع بد جوی بازارش چه جوری بوده. یه سری هم به ساحل زدیم. یه کم بارون کم شده بود. از ماشین پیاده شدیم تا خستگیمون در بره. نزدیک ساحل یه ماشین توی شن ها گیر کرده بود و مردم هرکاری کردند نتونستند درش بیارن. بنده خداها حسابی خورده بود توی ذوقشون.

بعد از یه کمی استراحت به طرف اردبیل راه افتادیم. مسیر آستارا به اردبیل خیلی دیدنی بود. کم کم بارون هم قطع شد. اما هوا همچنان مه آلود بود.

 

 

 

احساس اینکه الان نزدیک مرز هستی خیلی حس جالبیه. مخصوصا دیدن این تابلو!

این هم یه دژ نگهبانی لب مرز! ( نظر کارشناسی)

 

بعد از اون به گردنه حیران رسیدیم و هوا مه آلود تر شد تا جایی که فقط یه ماشین جلو پیدا بود.  دیدن منظره های اطراف واقعا حیرت آور بود و بعضی جاها ترسنماک. چون وقتی بالاتر می رفتیم دیگه هیچی از پایین پیدا نبود و همه جا رو یه مه غلیظ گرفته بود. رانندگی توی اون جاده و اون هوا هم خیلی سخت بود. به قول آقای پدر دیگه به اندازه کافی حیران شدیم. دیگه بسه.

 

 

 

خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت دوم

خوب جونم براتون بگه که تا بعدار ظهر توی نمک آبرود موندیم. عکس زیر هم درختکاری جدول وسط خیابون ورودی شهرک نمک آبروده. 

فکر کنم مدیدریت این شهرک باید یه پورسانت حسابی به خاطر تبلیغات گسترده من بده

عصری یه کم توی شهرکش گشتیم. خواستیم سوار تله کابین بشیم که به خاطر ترس از ارتفاع اینجانب پشیمون شدیم و علی هم حسابی خورد توی ذوقش.

بعد به طرف تنکابن و رامسر راه افتادیم. هوا خیلی عالی بود. به علت اینکه آسمون کمی ابر داشت از آفتاب شدید و گرما و هوای شرجی خبری نبود. دیدن منظره های جاده هم لذت سفر رو دوچندان کرده بود.

دیدن شالیزارها در مسیر خالی از لطف نبود.

نزدیکی های غروب رسیدیم رامسر. شب رو توی رامسر موندیم. صبح به طرف یکی از این طرح های سالم سازی دریا رفتیم. دیدم انگار خبری نیست. فهمیدیم که طرح سالم سازی از اول تیر راه می افته و توی آب رفتن به طور قانونی تا اون موقع ممنوعه. ما هم از این کار صرفنظر کردیم.

یه کم توی رامسر گشتیم. بعد به لاهیجان رفتیم. یه سری به شیطان کوه و بام سبز زدیم. واقعا از اون بالا نگاه کردن به دریا و منظره شهر بسیار زیبا بود. مخصوصا که مه قشنگی هم بالای کوه ها رو گرفته بود.

 

 

دریاچه مصنوعی لاهیجان

 

 

 می خواستیم برای ناهار ماهی کباب درست کنیم. به همین خاطر به بازار لاهیجان رفتیم و سراغ قسمت ماهی فروش ها رو گرفتیم. اما گفتند که دیگه فصل صید ماهی تموم شده و ما فقط یه مغازه پیدا کردیم که اون هم فقط ماهی آزاد می فروخت. خلاصه همون رو خریدیم و رفتیم توی یه پارک توی لاهیجان و بساط کباب برو راه انداختیم. علی هم این کار همیشه براش لذت بخشه توی درست کردن ذغال و کباب خیلی کمک کرد. تا عصری همون جا بودیم و بعد طبق نظر کارشناسی علی از آستانه اشرفیه و رشت به طرف بندر انزلی راه افتادیم. شب دوم مسافرتمون توی بندرانزلی به صبح رسید.

هوا از شب کمی بارونی شد و شب هم بارون می بارید. بارش باران فرداش هم ادامه پیدا کرد. 

خاطرات سفر به خطه شمال - قسمت اول

این نوشته رو بنا به دلایلی دیرتر می نویسم. اما به هر حال نوشتنش بهتر از ننوشتنش هست. خاطرات سفر ما مربوط به ۱۳ تا ۱۷ خرداد می شود. راستش از قبل برنامه ریزی دقیقی برای سفر توی این چند روز نداشتیم. اما علی اصرار داشت که حتما به مسافرت بریم و یه نقشه هم آورده بود که کدوم شهرها رو بگردیم. خلاصه بنا به پیشنهاد علی آقا تصمیم به مسافرت گرفتیم. ایام تعطیلات از سه شنبه تا شنبه هفته بعدش بود. اما برای اینکه توی ترافیک و شلوغی جاده ها گیر نکنیم تصمیم گرفتیم دوشنبه صبح حرکت کنیم و جمعه شب برگردیم.

یک شنبه شب علی یه لیست بلندبالا از تمام چیزهایی که باید ببریم رو نوشت و به همراه باباش همه رو توی ماشین جادادند. دوشنبه هم ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدیم و بقیه وسایل رو داخل ماشین گذاشتیم.

توی ماشین حسین هم از خواب بیدار شد و از شدت خوشحالی زیاد پوشکش رو حسابی خیس کرد و خلاصه به لباسهاش هم نم داد. ما هم مجبور شدیم هنوز از شهر بیرون نرفته وایسیم و پوشکش رو عوض کنیم. آدم وقتی می خواد از تهران بزنه بیرون انگار دیگه تحمل یه لحظه ترافیک رو هم نداره. اما به هر حال مدتی توی ترافیک خیابان آزادی موندیم تا رسیدیم به جاده کرج و خلاصه با نام خدا سفرمون رو آغاز کردیم.

علی یه نقشه راه های ایران با خودش آورده بود تا بگه از چه راهی بریم و کجا ناهار بخوریم و کجا بخوابیم. خلاصه راه بلدمون توی سفر علی بود.

بعد از سد کرج یه جایی لب رودخونه وایسادیم و صبحانه خوردیم. بعد دوباره بساطمون رو جمع کردیم و از راه جاده چالوس به سواحل زیبای دریای خزر رسیدیم. علی و باباش کلی شرط بندی کردن که هرکی دریا رو زودتر ببینه چی کار کنه و ... به هر حال آقای پدر برنده شد و اول از همه دریا رو دید. حسین تا حالا دریا رو ندیده بود. ما منتظر بودیم که یه عکس العمل غیرمنتظره نشون بده اما دریغ از یه حرکت غیرعادی. ما کلی ذوق می کردیم و بهش می گفتیم حسین آبه اما برای حسین خیلی عادی بود

اینهمه دریا دریا می گفتین این بود؟؟؟؟

بابا پسرمون ژستهای دیگه هم بلده

 

علی و دریا

 

بعد از اون به طرف نمک آبرود رفتیم و ناهار رو اونجا خوردیم. واقعا جای زیبا و قشنگی بود و همه چیزش تمیز و مرتب بود.

حسین داره میگه ای بابا اینجاها کجاست منو آوردین آفتابش چشممو کور کرد لااقل یه عینک آفتابی بهم بدین

 

علی در کنار یه آبشار مصنوعی توی نمک آبرود

 

این هم عکس حسین و باباش در محوطه پشت آبشار

 

 

 

این هم چند تا عکس از نمک آبرود

 

حسین حسابی شیطونیش گل کرده بود و چون از صبح توی ماشین نشسته بود و خسته بود شروع کرده بود به بدو بدو کردن.