خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

خانواده ما

یک خانواده گرم و مهربان با دو پسر خیلی خوب

اولین تحقیق علی

علی این هفته باید اولین تحقیق دوران مدرسه ش رو انجام بده. تحقیقشون مربوط به درس علومه. معلمشون گفته در مورد یک حیوان تحقیق کنید. علی یک سری وقتی اومد خونه توی یک سری کتابهای علمی که داره کندو کاو کرد و دست آخر تصمیم گرفت در مورد اسب ها تحقیق کنه. من سعی کردم خودم رو کنار بکشم و اجازه بدم خودش مطالعه کنه. گرچه علی خودش هم خیلی علاقه به مطالعه کتابهای علمی داره و نیازی به ترفند و تشویق برای کتابخوانی نداره( خدا رو شکر).  

علی هرچی از کتاب ها خونده بود رو بدون اینکه به کتاب مراجعه کنه اول روی کاغذ نوشت (بنا به توصیه مامان خانمی یعنی خودم). روز بعدش کتابهاش رو آوردیم و به کمک هم یه سری مطلب بهش اضافه کردیم و یه سری مطالب قبلی رو اصلاح کردیم. حالا امروز هم باید مطالب رو جمع بندی کنه و توی دفتر علومش بنویسه.

خودم هم کلی مطالب جدید یاد گرفتم. مثلا اینکه روز تولد رسمی اسب های مسابقه که توی شناسنامه شون ثبت میشه روز اول ژانویه س.

علی هم یه کشف بزرگ کرد اونم اینه که اسب ماده یعنی اسب خانم تعجب خوب چی کار کنم بچه م این موضوع رو نمی دونست.

تازه برام تعریف کرد که توی یه کتاب خونده که اسب های تک شاخ فقط توی افسانه ها هستند. برای شکارشون یه دختر رو به جنگل می فرستادند. اسب وقتی دختر رو ببینه میره روی پاش می خوابه. اون وقت اونها شکارش می کنند. ( این عین جمله های علی هست که توی دفترش نوشته)

راستی یه چیز دیگه : حسین به اسب میگه « بیس» 

علی

معذرت خواهی حسین

حسین هروقت کار بدی می کنه و ما دعواش می کنیم خودش رو می چسبونه و صدامون می کنه. مثلا اگه باباش دعواش کنه میره محکم به باباش می چسبه و می گه "بابا" اون وقت کیه که نتونه ببخشدش.

موقع خواب

علی هنوز هم خیلی بهم وابسته س. البته من هم ته دلم از این موضوع خیلی خوشحالم.شبها که میخواد بخوابه میگه مامان شما هم بیا پیشم بشین. تا خوابم نبرده هم نرو. منم میرم روی صندلی بغل تختش می شینم. این موقع س که سر و کله حسین پیدا میشه. میدوه می شینه توی بغلم. من هم برای اینکه علی بتونه بخوابه حسین رو می برم بیرون و به علی قول میدم حتی اگه خوابش برد بیام بالای سرش.آقای پدر توی اتاق خودمون خوابیده. حسین رو می برم اونجا و میذارمش روی تخت پیش باباش. دوباره میرم پیش علی. می بینم خوابش برده.  غذاها هنوز روی میزه. اونا رو جمع می کنم و میرم توی اتاق خودمون. می بینم حسین سرش رو روی بالش گذاشته و دمر خوابش برده. میرم می ذارمش سرجاش. توی خواب میگه مامان. چقدر شنیدن این کلمه از زبون یه بچه معصوم لذت بخشه. انگار تمام مهر و محبت و نیازش رو توی این کلمه خلاصه می کنه.

مروری بر خاطرات

امروز روز آخر شعبانه. خیلی ها حتما امروز رو برای پیشواز ماه رمضان روزه می گیرند. امروز سحر که بیدار شدم بعدش خوابم نمی برد. کلی رفته بودم توی خاطرات گذشته. یاد پارسال افتادم که حسین تازه ۵/۸ ماهه بود. اون موقع مجبور شدم بذارمش مهدکودک. اون موقع خیلی از حالا کوچکتر بود. تازه یاد گرفته بود بشینه. سینه خیز هم هنوز نمی رفت. وقتی می رفتم دنبالش با صداهایی که از خودش در می آورد می خواست بگه چرا منو آوردی اینجا. بعد هم تندی میپرید توی بغلم. اون موقع هم ماه رمضون بود و من روزی سه ساعت میذاشتمش مهد. بعد هم که مدام مریض شد و آخر هم که اون مریضی مرموز کاوازاکی رو گرفت و بیمارستان بستری شد. یاد روزهای بیمارستان که میوفتم هزاران بار خدا رو شکر می کنم. حالا حسین کوچولو آروم کنارم خوابیده و توی خواب مدام غلت می زنه. توی خواب روشو می کنه طرف من و با همون حالت خواب آلودگی  میگه « ایش ایش» یعنی شیر می خوام. کوچولو که بود توی خواب همش دهنشو تکون می داد و دنبال شیر می گشت. خدایا به خاطر همه چیز ازت متشکرم. حالا حسین دیگه برای خودش مردی شده و با علی با هم بازی می کنند.

حسین دیگه خیلی کلمه ها رو میگه و هرطوری هست منظورش رو می رسونه. وقتی علی و باباش با هم کشتی می گیرن تندی میره جلو و اون هم وارد معرکه می شه.

علی هم که دیگه برای کلاس سوم آماده می شه. البته امسال به دلیل اینکه خونمون عوض شده باید یه مدرسه جدید بره. امیدوارم راحت بتونه باهاش کنار بیاد. هروقت در مورد مدرسه باهاش حرف می زنم میگه مامان فعلا حرفشو نزن. حسابی مشغول شطرنج بازی کردن و حل جدول های سودوکو و جدیدا جدول ابجد و معماهای ریاضی هستش. اصلا  هم از این کار خسته نمی شه.

اخبار جدید

سلام

چهارشنبه هفته پیش حسین رو بردیم تا واکسن یک سال و نیمگی ش رو بزنه ضمنا چکاپ ماهانه هم بشه. هفته قبلش مریض شده بود و چند روز غذا نمی خورد و به خاطر مریضیش یه مقداری لاغر شده بود. اما خدارو شکر از نظر قد و وزن خیلی بد نبود و نسبت به دو ماه پیش رشد معقولی داشت.

به خاطر بیماری کاوازاکی که توی ۱۱ ماهگی گرفته بود و تزریق ایمنوگلوبولین واکسن یک سالگی MMR اش هم عقب افتاده بود که همراه با واکسن الانش با هم زد. یه واکسن به دستش یکی هم به پاش. قطره فلج اطفال هم که خدارو شکر خوراکی بود.

وقتی رسیدیم خونه جای واکسن روی پاش خیلی درد می کرد و پاش رو نمی تونست زمین بذاره و مدام می گفت < داخ داخ> یعنی داغ

جدیدا هم که سر بدی شده و همه چیز رو پرت می کنه به هرچیزی هم که جلوی پاش باشه لگد می زنه. تا هم بهش میگیم پسر بد بغض می کنه و سرش رو می کوبونه زمین.

 علی هم که حسابی سرگرم مشاهده فوتبالهای جام ملتهای اروپاست و شب ها با باباش بیدار می مونه و فوتبال ها رو دنبال می کنه. البته خیلی وقتها باباش وسطش خوابش می بره اما علی همچنان بیداره و حتی بحث کارشناسی آخرش رو هم می بینه.

راستی روز زن و روز مادر هم چند روز پیش بود که علی به همراه کادوی زیبای آقای پدر یه نقاشی کشیده بود که بهم بده اما نقاشیش گم شد و کلی دمغ شده بود. اما برام Sms زد و تلفن کرد و تبریک گفت که خیلی بهم مزه داد.